☽✬ ماه وب فان ✬☾
ماه وب فان - طنز ها وسرگرمی های محبوب برگزیده

           
یکی از بزرگانعرب از قبیله‌ی بنی‌عامر ( احتمالا در زمانه‌ی خلفای بنی‌امیه ) فرزندی نداشت ؛ پس 
از دعا و نذر و نیاز بسیار ، خداوند به او پسری عنایت می‌کند که نامش را قیس 
می‌گذارند . قیس هرچه بزرگتر می‌شود ؛ بر زیبایی وکمالاتش افزوده می‌گردد . تا 
این‌که به سن درس خواندن می‌رسد و او را به مکتب می‌فرستند .
در مکتب به جز پسرهای دیگر ، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیله‌ای 
برای درس خواندن آمده‌بودند . در میان آنان دختری زیبارو به‌نام لیلی ، دل از قیس 
می‌برد و کم‌کم خودش نیز دل‌باخته‌ی قیس می‌شود . این دو دیگر فقط به اشتیاق دیدار 
هم به مکتب می‌روند . روزبه‌روز آتش این عشق بیشتر شعله می‌کشد و اگرچه سعی می‌کنند 
این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند ؛ اما بی‌قراری‌های قیس باعث می‌شود که 
دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند و آن‌قدر به طعنه سخن می‌گویند تا به گوش 
پدر لیلی هم می‌رسد ؛ بنابراین از رفتن لیلی به مکتب جلوگیری می‌کند و این فراق و 
ندیدن روی معشوق ، شیدایی قیس را به نهایت می‌رساند .
قیس با ظاهری آشفته و پریشان ، در کوچه و بازار ، اشک‌ریزان در وصف زیبایی 
های لیلی شعر می‌خواند ؛ آن‌چنان که کاملا به‌نام مجنون معروف می‌شود و قصه‌اش بر 
سر زبان‌ها می‌افتد . تنها دل‌خوشی او این است که شب‌ها پنهانی به محل زندگی لیلی 
برود و بوسه‌ای بر در دیوار آن‌جا بزند و برگردد .
پدر و خویشاوندان مجنون هرچه نصیحتش می‌کنند که از این رسوایی دست بردارد ؛ 
فایده‌ای نمی‌بخشد . بالاخره پدر قیس تصمیم می‌گیرد به خواستگاری لیلی برود . در 
قبیله‌ی لیلی پدر و اقوام او ، بزرگان بنی‌عامر را با احترام می‌پذیرند اما وقتی 
سخن از خواستگاری لیلی برای قیس می‌شود ؛ پدر لیلی می‌گوید : « وصلت دیوانه‌ای با 
خاندان ما پذیرفته نیست ؛ چون حیثیت و آبروی ما را در میان قبائل عرب بر باد می‌دهد 
و تا قیس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پیش نگیرد او را به دامادی 
نمی‌پذیرم .» پدر و خویشان مجنون ناامید 
برمی‌گردند و او را پند می‌دهند که از عشق این دختر صرف‌‌نظر کن زیرا که دختران 
زیباروی بسیاری در قبیله‌ی بنی‌عامر یا قبائل دیگر هستندکه حاضرند همسری تو را 
بپذیرند . اما مجنون آشفته‌تر از پیش سر به بیابان می‌گذارد و با جانوران و درندگان 
همدم می‌شود .
پدر مجنون به توصیه‌ی مردم پسرش را برای زیارت 
به کعبه می‌برد و از او می‌خواهد که دعا کند تا خدا او را از این عشق شوم رهایی دهد 
و شفا بخشد . اما مجنون حلقه‌ی خانه‌ی خدا را در دست می‌گیرد و از پروردگار 
می‌خواهد که لحظه به لحظه ، عشق لیلی را در دل او بیفزاید تا حدی که حتی اگر او 
زنده نباشد عشقش باقی بماند و آن‌قدر برای لیلی دعا می‌کند ؛ که پدرش درمی‌یابد این 
درد درمان پذیر نیست و مأیوس برمی‌گردد .
در این میان مردی از قبیله‌ی بنی‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ی لیلی 
می‌شود و خویشانش را با هدایای بسیار به خواستگاری او می‌فرستد . پدر لیلی 
نمی‌پذیرد و از او می‌خواهد تا کمی صبر کند تا جواب قطعی را به او 
بدهد
روزی یکی از دلاوران عرب به نام نوفل 
در بیابان مجنون را غزل‌خوانان و اشک‌ریزان می‌بیند . از حال او می‌پرسد . وقتی 
ماجرای او و عشقش به لیلی را می‌شنود به حالش رحمت می‌آورد ؛ از او دلجویی می‌کند و 
قول می‌دهد او را به وصال لیلی برساند . پس با عده‌ای از دلاوران و جنگ‌جویانش به 
قبیله‌ی لیلی می‌رود و از آنان می‌خواهد لیلی را به عقد مجنون درآورند . اما آنان 
نمی‌پذیرند و آماده‌ی نبرد می‌شوند . نوفل جنگ و کشته‌شدن بی‌گناهان را صلاح 
نمی‌بیند و از درگیری منصرف میگردد . مجنون دل‌شکسته دوباره رهسپار کوه و بیابان 
می‌شود .
از سوی دیگر ابن‌سلام (خواستگار لیلی) آن‌قدر 
اصرار می‌کند و هدیه می‌فرستد تا ناچار پدر لیلی به ازدواج او رضایت می‌دهد . پس از 
جشن عروسی وقتی ابن‌سلام عروس را به خانه می‌برد ، هنگامی که می‌خواهد به او نزدیک 
شود ؛ لیلی سیلی محکمی می‌زند وبه خداوند قسم می‌خورد که : « اگر مرا هم بکشی 
نمی‌توانی به وصال من برسی .» ؛ شوهرش هم به اجبار از این کار چشم می‌پوشد و تنها 
به دیدار و سلامی از او راضی می‌شود .
در همین ایام مرد شترسواری مجنون را در زیر درختی مشغول یاد و نام لیلی 
می‌بیند ؛ فریاد برمی‌آورد که : « ای بی‌خبر! چرا بیهوده خود را عذاب می‌دهی ؛ 
آن‌که تو را این‌چنین از عشقش بی‌تاب کرده‌است ؛ اکنون در آغوش شوهرش به بوس و کنار 
مشغول و از یاد تو غافل است . این بی‌قراری را رها کن که زنان شایسته‌ی عهد و پیمان 
نیستند» . مجنون چون این سخن گزاف را می‌شنود ؛ فریادی جگرسوز برمی‌آورد و بی‌هوش 
به خاک می‌غلطد . مرد پشیمان می‌شود ؛ از شتر پیاده می‌گردد و از مجنون دل‌جویی 
می‌کند که: « من سخن به درستی نگفتم ، لیلی اگر چه بر خلاف میلش شوهر کرده‌است ؛ 
اما به عهد و پیمان پایبند است و جز نام تو را بر زبان نمی‌آورد .» ولی مجنون 
دل‌خسته و نالان به راه می‌افتد و در خیال و ذهن خود با لیلی گفتگو می‌کند و لب به 
شکایت می‌گشاید که : « کجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؛ کجا رفت آن 
ادعای دوستی و تا پای جان به یاد هم بودن ؛ تو نخست با پذیرفتن عشقم سربلندم کردی 
ولی اکنون با این پیمان‌شکنی خوارم نمودی ؛ اما چه‌کنم که خوبرویی و این بی‌وفائیت 
را هم تحمل می‌کنم .» پدر مجنون باز به 
دیدار فرزندش می‌رود و او را پند می‌دهد اما سودی ندارد و مدتی بعد با غصه و درد 
می‌میرد . اما مجنون پس از شبی سوگواری بر مزار پدر ، به صحرا بازمی‌گردد و با 
جانوران همنشین می‌شود . روزی سواری نامه‌ای از لیلی برای مجنون می‌آورد که در آن 
از وفاداریش به او خبر می‌دهد . این نامه مرهمی بر دل مجروح اوست و مجنون با 
نامه‌ای لبریز از عشق به آن پاسخ می‌دهد .
چندی بعد مادر مجنون نیز در می‌گذرد و غم مجنون را صد چندان می‌کند . روزی 
لیلی دور از چشم شوهرش ، توسط پیرمردی برای مجنون پیغام می‌فرستد که مشتاق است او 
را در نخلستانی ببیند . در هنگام ملاقات ، لیلی برای حفظ حرمت آبروی خود ، از 10 
گام فاصله ، به مجنون نزدیک‌تر نمی‌شود و به پیرمرد می‌گوید : « از مجنون بخواه آن 
غزل‌هایی را که در وصف عشق من می‌خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بیتی برایم 
بخواند » . مجنون که مدهوش شده است پس از هشیاری ، چند بیتی در وصف عشق خود و 
دلربائی لیلی می‌خواند و آرزو می‌کند شبی مهتابی در کنار هم باشند و راز دل بگویند 
. سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و لیلی به خیمه‌گاه خود 
بازمی‌گردد .
لیلی در خانه‌ی شوهر از هیبت همسر و شرم خویشان 
، جرأت گریستن و ناله کردن از فراق یار را ندارد پس در تنهایی اشک می‌ریزد و در 
مقابل دیگران لبخند می‌زند . تا این که ابن‌سلام (شوهر لیلی) بیمار می‌شود و پس از 
مدتی از دنیا می‌رود . لیلی مرگ همسر را بهانه می‌کند ؛ بغض‌های گره‌خورده در گلو 
را می‌شکند و به یاد دوست گریه آغاز می‌کند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بایست 
تا مدتی تنها باشند و برای همسرشان عزاداری کنند ، بنابراین لیلی پس از مدت‌ها فرصت 
می‌یابد در تنهائی خود چند بیتی بخواند و از عشق مجنون گریه 
سردهد .
با رسیدن فصل پائیز ، گلستان وجود لیلی نیز رنگ 
خزان به خود می‌گیرد . بیماری ، پیکرش را در هم می‌شکند و به بستر مرگ می‌افتد . 
لیلی به مادرش وصیت می‌کند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته کن و مانند شهیدان با 
کفن خونین به خاک بسپار ( با توجه به این حدیث: «هر که عاشق شود و پاکدامنی ورزد 
چون بمیرد شهید است») و آن‌هنگام که عاشق آواره‌ی من بر مزارم آمد ، بگو لیلی با 
عشق تو از دنیا رفت و امروز هم که چهره در نقاب خاک کشیده ؛ آرزو مند توست» . پس از 
مرگ لیلی ، مادرش با ناله و شیون بسیار ، او را چون عروسی می‌آراید و به خاکش 
می‌سپارد .
چون خبر درگذشت لیلی به مجنون بیچاره می‌رسد ؛ 
اشک‌ریزان و سوگوار بر سر آرامگاه لیلی می‌آید ؛ مزار او را در آغوش می‌گیرد و چنان 
نعره‌ می‌زند و می‌گرید که هر شنونده‌ای متأثر می‌شود . سپس لیلی را خطاب قرار 
می‌دهد که : «ای زیباروی من ! در تاریکی خاک چگونه روزگار می‌گذرانی . حیف از آن 
همه زیبایی و مهربانی که در خاک پنهان شد و اگر رفته‌ای اندوه تو در دل من جاودانه 
است . » آن‌گاه برمی‌خیزد و سر به صحرا می‌گذارد ؛ و همه جا را از مرثیه‌‌هایی که 
در سوگ لیلی می‌خواند ؛ پر ناله می‌کند . اما تاب نمی‌آورد و همراه جانوران و 
درندگانی که با او انس گرفته‌اند برسر مزار لیلی باز می‌گردد . مانند ماری که بر 
گنج حلقه زده ؛ آرامگاه یار را در بر می‌گیرد و از خدا می‌خواهد که از این رنج 
رهایی یابد و در کنار یار آرام گیرد . پس نام معشوق را بر زبان می‌آورد و جان به 
جان آفرین تسلیم می‌کند .
تا یک سال پس از مرگ مجنون ، جانورانی که با او مأنوس بوده‌اند ؛ پیرامون 
مزار لیلی و پیکر مجنون را ، رها نمی‌کنند ؛ به حدی که مردم گمان می‌کنند مجنون 
هنوز زنده‌است و از ترس حیوانات و درندگان کسی شهامت نزدیک شدن به آن‌جا را پیدا 
نمی‌کند . پس از آن‌که بالاخره جانوران پراکنده می‌شوند ، مردمان می‌بینند در اثر 
مرور زمان ، از پیکر مجنون جز استخوانی نمانده‌است که همچنان مزار لیلی را در آغوش 
دارد . آنان آرامگاه لیلی را می‌گشایند و استخوان‌های مجنون را در کنار معشوقش به 
خاک می‌سپارند ( نظامی چون خودش نیز ، همسرش را در جوانی از دست داده‌است ؛ ماجرای 
مرگ لیلی و سوگواری مجنون را بسیار جانسوز بیان می‌کند ) . گویند آرامگاه این دو 
دلداده سال‌ها زیارتگاه مردم بوده‌است و هر دعایی در آنجا مستجاب می‌شد .




نوشته شده برچسب:, توسط SETOஐKAYBA
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.